زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت سی و دوم
زمان ارسال : ۸۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه
گونههای دخترک رنگ گرفته بود و زبانش نمیچرخید که حرفی بزند. امیر جلوتر آمد و همانطور که خاک از شلوارش میتکاند، پرسید: خوبی؟ بقیه کجا رفتن؟
حنانه با لکنت جواب داد: اوم... م... من... یعنی تو...
لبخند امیر پررنگتر شد و گفت: جن دیدی مگه دختر؟ چرا اینقدر هول شدی؟ خودتم باورت شده من همون هیولاییام که همه ازش حرف میزنن؟
حنانه لبهی روسریاش را دست کشید و نگاهش را پایین انداخت. س
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
زهرا
31ارش شاکیه چوت دلش پیش حناوفک میکنه حنا عاشق امیره بنظرم حنا هم عاشق ارش